بی نام!


پاییزانه

شعر و ادبیات

افکاراتی هستند که به زبان نمی آیند، حتی به قلم هم نوشته نمی شوند! روزگاری بر ذهن تو می گذرد که واژگان عقیم می شوند از زایش لغات برای بیان احساسات لحظه های زندگی که در ذهنت شکل می گیرد و هیچگاه جامه ی واقعیت نمی پوشد! حس خوابی زیبا که تو از تعریفش عاجزی! چراکه هیچ لغتی آن احساس زیبا را به انسان القا نمی کند که تو آن را در آن لحظه زندگی کردی و با گوشت و پوستت لمسش کردی! و هرگاه به این نقطه می رسی، حس می کنی، تا به امروز زندگی نکرده ای و فقط از دور به تماشای زندگی پرداختی و اکنون ها را درنمی یابی و در اکنون ها هیچ حسی نداری! و این را تازه می فهمی که تو در ذهنت زندگی کرده ای و در واقعیت تو فقط زنده بودی و نفس کشیدی!

آسمان خراشهای افکارت بر هم می ریزند و تو حس می کنی لا به لای ویرانه های ذهنت له شده ای و اکنون...

تو فقط زنده ای! نه اینکه زندگی کنی! فقط اکسیژن مصرف می کنی و غذا می خوری، بی هیچ انگیزه و هدفی!

نویسنده: راضیه سادات پیام



نظرات شما عزیزان:

negar
ساعت21:48---17 دی 1391
فوق العادددددددددددددددددده بود

amir
ساعت12:38---15 دی 1391
ali bod

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت 11:44 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com